فصل خزان است سینه ای سبز طبیعت رنگین شده و برگ درختان تن به خاک می دهد. برگ هرگل و بوته ی در طیف رنگها آغوش گشوده است و رو به نور خورشید می درخشد. برگ لرزان برفراز درختان زرین می طپد و صا قه ها درباغچه دلربای طبیعت بی طراوت شده است .نسیم صبحگاهی از تن صا قه ها برگها می رباید وگل برگی بوته ها در سکوت رنگین خزان سربه گسوی خاک می کشد.
شگوه خزان است وسکوت جنگل دروزش بادی ، فرود برگی و با ل با لک گنجشکانی میشکند. برگهای رنگین، نور خورشید را ا زفراز شاخه ها بازتاب می دهد. آفتاب از پشت ابری بر گل برگهای رنگین می تابد و دانه های گهرباراین فصل را نوازش میکند و خوشه ها سرنوشت یکسا له ای" ناس" را رقم می زند.
میگویند خزان فصل مرگ و رنگ آن نشانه ی فنا است . اما من با همه یی بد نگری و سرایش حزن خزانیان، خزان را دوست دارم و شفته ی آن همه تنوع ، زیبایی طیف رنگها و حض طبیعی آن می باشم؛ ذوق و حس من شاید به خاطر پشوازی بهاری ا ست که نا خود آگاه آنرا حس میکنم. کویا تغییر بزرگ به قلب الهام می گردد و نوید فصل روییددن دیگر را با ز میخواند و شاید ......
به فراز تپه ی نشسته ام به هر سو نگاه میکنم جنگل است ودرختان با قا مت زرین استاده اند ودر طلوع خورشید خزان می نازد. امواج نور از برگهای رنگین در آسمان نگاه می رقصد. این فروغ و تنوع زیبایی نگاه ام را به دیرباز فرورمی یرد ودر خاطره سرخ، سرخ رویان غرق می گردد و روان انسان در بها ر سبزقامتان و راویان سترک عدا لت خواهی تازه می گردد. چه زیبا است که انسان با یادو خاطره سرخ رویان عدالت وراست قا متان عالم انسانی نفس تا زه کند و در هوای آفتابی و رنگین خزان، دل به بهاردیگر بسپا رد و سرود آگاهی آزادی و برابری رابا رود بار آمو و هلمند نجوا کند وبه امید سحر ویاد "با به "با زخوانی . هرچند دراین خزان شر شرچشمه ای، نوای اسپاری، آهنگ چپری، صدای داسی، شرنگ سندانی و سیهه ی اسبی بگوش نمی رسد ولی عصر،عصری"دا تا" است زمین بی مرزشده و زمان بی فا صله؛ صدای با به نورحسن ازآنسوی کوچه بگوش می رسد و...
شگوه خزان است وسکوت جنگل دروزش بادی ، فرود برگی و با ل با لک گنجشکانی میشکند. برگهای رنگین، نور خورشید را ا زفراز شاخه ها بازتاب می دهد. آفتاب از پشت ابری بر گل برگهای رنگین می تابد و دانه های گهرباراین فصل را نوازش میکند و خوشه ها سرنوشت یکسا له ای" ناس" را رقم می زند.
میگویند خزان فصل مرگ و رنگ آن نشانه ی فنا است . اما من با همه یی بد نگری و سرایش حزن خزانیان، خزان را دوست دارم و شفته ی آن همه تنوع ، زیبایی طیف رنگها و حض طبیعی آن می باشم؛ ذوق و حس من شاید به خاطر پشوازی بهاری ا ست که نا خود آگاه آنرا حس میکنم. کویا تغییر بزرگ به قلب الهام می گردد و نوید فصل روییددن دیگر را با ز میخواند و شاید ......
به فراز تپه ی نشسته ام به هر سو نگاه میکنم جنگل است ودرختان با قا مت زرین استاده اند ودر طلوع خورشید خزان می نازد. امواج نور از برگهای رنگین در آسمان نگاه می رقصد. این فروغ و تنوع زیبایی نگاه ام را به دیرباز فرورمی یرد ودر خاطره سرخ، سرخ رویان غرق می گردد و روان انسان در بها ر سبزقامتان و راویان سترک عدا لت خواهی تازه می گردد. چه زیبا است که انسان با یادو خاطره سرخ رویان عدالت وراست قا متان عالم انسانی نفس تا زه کند و در هوای آفتابی و رنگین خزان، دل به بهاردیگر بسپا رد و سرود آگاهی آزادی و برابری رابا رود بار آمو و هلمند نجوا کند وبه امید سحر ویاد "با به "با زخوانی . هرچند دراین خزان شر شرچشمه ای، نوای اسپاری، آهنگ چپری، صدای داسی، شرنگ سندانی و سیهه ی اسبی بگوش نمی رسد ولی عصر،عصری"دا تا" است زمین بی مرزشده و زمان بی فا صله؛ صدای با به نورحسن ازآنسوی کوچه بگوش می رسد و...
.......
- هرنوع بهره گیری ازمتن یا عکس این وبلاک با ذکرمنبع و یا نام صا حب اثر بلا ما نع است
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر