یادش بخیر، روزگاری بود که سرباز گم نام نماد جوان مردی و اثاربود.
بهارسال هفتاد ویک بود زمین کابل درفرش سبز بهاری اش نشسته بود وآسمان اسمایی یک تحول عظیم راگواهی میداد سرزمین کابل در جوی بار امید ها و آرزوها ی یک پیروزی می تپید و مردم درنگاه مسافران خویش، غرق در دریای محبت ودیدار می شدند مادرانی که دلباختگانش را به اغوش می گرفتن اشک شوق درگونه هایش می نشست وباکوه محبت جاری می شدند. یادم هست که آنروزها موج دیدار و شوک فرارگراف بالای داشت وهردو شانه به
شانه دروازه های کابل را می گشودند و در فراسوی دیدار ها گل امید شگوفا بود و آسمان آبی شهر سقف روئیا ها را ترسیم می کرد ونور
آفتاب رمق زندگی را برتن شهر جاری می
ساخت.
در کذرروزگارو لحظه های تاریخی آنروزگاربود که با همه امید ها وآرزوها یش با جوان کاکه و
پرشورآن روزگاربه نام "حمید " آشناشدیم
دل حوادث بهاری ان سال هرروزی که می گذشت سخت سنگین ورنگین ترمی شده ورویش این تحول تاریخی درهرگوشه وکنارشهرنمایان می شد ودرنگاهی به شهربوی خونین به مشام می رسید. ودر این فضابود که با دید تصویر نگاری وروح سرگردان تاریخ مستند در قبال این تحول وحضوربا شکوه مردم سرنوشت ام رقم خورد واین دید بود که مرا
درکام خود فروبرد ومحوا چهره ها ی تاریخ سازو حضورتاریخی مردم شدم واین بود ک وحمید مردم و
حمید های روزگارماندگار آشنا کرد