صدای مراسم ستاد گل سرخ است که با قصه زینب ، صا دق سیاه و...آغاز می شود و بانام ویاد "بابه" به پا یان می رسد. واینک این قصه بچه های ستاد گل سرخ است که آقای رویش آن یار روز های ما ندگارغرب کا بل ،برایم فرستاده است. اکنون این قصه ونمایش نامه بسیار زیبا را با شما دوستان" لحطه ها " تقسیم میکنم .
*****
صدای ستاد گل سرخ
*************************************************************
متن و گزارش تصویری از ستاد گل سرخ ، منبع : " جمهوری سکوت "
****
ستاد گل سرخ، با اشتراک جمعی از نهادهای آموزشی و شخصیتهای فرهنگی، ادبی و هنری، سالگرد شهادت بابه مزاری، پیشوای جنبش عدالتخواهی افغانستان، را در هوتل کابل دوبی برگزار کردند. در این مراسم که بیش از هزار و پنجصد نفر مرکب از نمایندگان مردم در شورای ملی، شخصیتهای اجتماعی، چهرههای ادبی، هنری و فرهنگی، و دانشجویان دانشگاهها و دانشآموزان مکاتب مختلف کابل حضور داشتند، پنج قطعه آهنگ، دو نمایش، چندین پارچه شعر و قطعات ادبی اجرا شد.
فرازهای مهم این برنامه، شامل بر دو نمایش زیبا بود که در آنها کودکان، نوجوانان و جوانان مراکز آموزشی، اندیشه، پیام و نقش بابه مزاری را در قالب هنری تمثیل کردند.
یکی از این نمایشها توسط سیزده دختری اجرا شد که از سن هفت ساله الی نوزده ساله را شامل میشدند. این دختران، به یاد زینب، دختر بابه مزاری که در زمان شهادت پدر، تنها سه سال داشت، میراث مزاری را در نسلهای مختلف امتداد بخشیدند. در ابتدای نمایش، زینب بزرگ که نوزده سال سن داشت، با شمعی روشن وارد صحنه شد و در آستانهی صحنه ایستاد. به دنبال او، زینب کوچک که تنها هفت سال داشت، با شمعی خاموش وارد صحنه شد و شمعش را در شعلهی شمع زینب بزرگ روشن کرد و با گامهای آرام به آخر صحنه رفت و آرام ایستاد. به دنبال او زینب دوم با شمع خاموش وارد صحنه شد و با افروختن شمعش در نور شمع زینب بزرگ، با گامهای شمرده و آرام به دنبال زینب کوچک رفت و در عقب او ایستاد. در حالی که زینبهای دیگر یکی پیهم آرام آرام وارد صحنه میشدند و با افروختن شمعهای خویش در فاصلهای معین از هم میایستادند، زینب کوچک آرام و شمرده، به پدر سلام داد و گفت:
«من زینب هستم. دختر تو. تازه هفت سالم است. فقط پارسال از تو و اسم زیبای تو باخبر شدم. خیلی دیر شد. پانزده سال بعد از رفتن تو. اما دست خودم نبود. خدا خواسته بود دیرتر به این دنیا بیایم.... اما، پدر، مگر تو در میان ما نیستی که من از دیر آمدنم، غمگین باشم؟ .... من از تو محبت را یاد گرفتم و آموختم که انسان را دوست داشته باشم و به انسان احترام بگذارم. مادر از صداقت و پاکی تو میگوید. مادر میگوید که تو برای خوبی من چقدر کار کردی. تو را دوست دارم، پدر.»
زینب کوچک با ختم سخنانش، از پیش صحنه حرکت کرد و با گامهای آرام و شمرده به ابتدای صحنه آمد و آرام بر زمین نشست و زینبهای دیگر نیز به دنبال او حرکت کرده کنار او نشستند. زینب پنجم که یازدهسال داشت، در نوبت خود پشت مکروفون ایستاد و با سلام به پدر گفت:
«من زینب، یازده سال دارم. خیلی بزرگ شده ام. مگر نه؟ دیشب تو را خواب دیدم. تو به من گفتی بزرگ شو تا با تو سخن بگویم. من خیلی بزرگ شده ام، پدر. مگر تو با من سخن نمیگویی؟ .... دیروز تو را تماشا میکردم. در صفحهی تلویزیون بودی. چقدر بلند و استوار. من از تو استواری و ایستادگی آموختم. از چشمان تو عزت و وقار میبارد. پدر، من یادگار تو ام. وقتی مرا صدا میزنند «زینب»، حس میکنم خون تو رگهایم را پر میکند. خونی که دیگر کوچکی و حقارت انسان را بر نمیتابد. خونی که به مردم عشق میورزد.... پدر، تو در من جاودانهای. تو را همچون خودم، همچون قطرههای خونم دوست میدارم. نه، پدر، قطرههای خونم را دوست میدارم چون این قطرهها امانتهای وجود تو در من اند.»
این زینب با زینبهای ششم و هفتم و هشتم و نهم نیز به نوبت خویش حرکت کرده و در کنار خواهران خویش نشستند. زینب دهم که شانزده سال داشت، در نوبت خویش با سلام به پدر، خطاب به او گفت:
«زینبم. شانزده سال است بیتو در این دنیا زندگی کرده ام. همان سالی که تو رفتی. فاصلهی من و تو فاصلهی یک رفتن و آمدن بود. من شاعرم و مطلع بهترین شعرهایم چشمان توست. تو هدیهی خدا برای من بودی. تو زیباترین آیهی خدا بودی. دریاگونگی تو آرامشبخش لحظات دشوار بود. وفاداری و همت بلند و اعتماد به نفس در تو تفسیر میشد. تو از عدالت و حق میگفتی. دو واژهای اهورایی که به بودن آدمی معنا میبخشد. پیام تو، نفی نفرت و انحصار و امتیاز بود. تو به من، و نسل من، یاد دادی که تفکر و تأمل یعنی چه.... همهی شعر و شعورم را به تو بدهکارم. چهار سال پیش به دنبال کشف بهتر تو حرکت کردم. به شهر تو آمدم. همه جا از بوی تو سرشار است و در هر کوچه صدای گامهای استوار تو شنیده میشود. به گلزار شهدا رفتم و بیرق دهها شهیدی را لمس کردم که همه یادگارهای تو بودند. آدمها آنجا تکه تکه خوابیده بودند. آرام و بیصدا. گویی هر کسی کاری کند کارستان، باید خوابی آنچنان آرام و صبور داشته باشد. گفتند که این همه شهید، تنها در شب، دور از چراغ و نور، به خاک رفته اند. آنجا را شهر شهیدان یافتم و به من گفتند که این شهر تنها در چند ماه، مملو از مهمان شد. مزار تو را نیز یافتم و آنجا با تو درد دل کردم.... رفتم مزار، به دنبال گامهایی که تو را در فاصلهی دو سال و هشت ماه به کابل آورد و دوباره به مزار برد. چه جالب بود نشستن آنجا و سخن گفتن با تو. آنجا اولین بار بود که با تو دیگر نگریستم بلکه سخن گفتم. گفتم و گفتم تا اینکه دلم خالی شد. بعد از تو را قصه گفتم: تو که رفتی، من دوباره بیپناه شدم. من، دختر تو و از نسل تو، دوباره به جرم تبدیل شدم. مادرم را روی جادهها با شلاق کوفتند. گوش و بینی مرا بریدند. مزار و یکاولنگ و شمالی و بامیان را به مسلخ انسان تبدیل کردند. از من خواستند که یا دوباره مسلمان شوم، یا باج دهم و یا از این سرزمین کوچ کنم. پدر، چه دشوار بود این همه سالهای رنج را بیتو سر کردن.... پدر، اکنون با تو ام. ببین مرا که دیگر اشکی در چشم ندارم. با تو و در تو لبخند میزنم. تو در لبخند من معنا میشوی، پدر....»
این زینب نیز با زینبهای یازدهم و دوازدهم، رفتند و با شمعهای افروختهی خویش کنار زینبهای دیگر نشستند. زینب سیزدهم، به نوبت خویش آمد و خطاب به پدر سلام داد و گفت:
«نوزدهسالم است. تو که رفتی سه ساله بودم. اکنون نقاشم. در غیبت تو، خیال تو را دارم و این خیال را در اسکل رنگها نقاشی میکنم. من زینبم. ما همه زینبیم. نبودی که به من بگویی چرا اسمم را زینب گذاشتی. اما حس کردم میدانستی که خیلی زود، من وارث تو و پیام تو میشوم. تو با این اسم، مرا به تاریخ پیوند زدی و تاریخ را بخشی از وجود من ساختی. زینب، بعد از حسین، رسالت پیام شهید را گرفت. ما هم زینبیم. دختران تو. موجهایی در دریای تو.... من شمع وجود تو ام، پدر. اینک دیگر جرم نیستم. مکتب و دانشگاه رفته ام و با زندگی و انسان و حق آشنا شده ام. سیاست و قدرت دیگر نمیتواند هراسناک باشد. انحصار و تبعیض هست، اما ریشههایش از زمین و سنتهای این ملک کنده شده است. زن بودن دیگر جرم نیست. انسان بودن جرم نیست. پیام تو دیگر، از ذهنها به واقعیتها انتقال یافته است.... پدر، تو همهی تابوها را شکستی و به جای آنها، عقل و تفکر و شعور را نشاندی. پدر، تو رابطهی مرا با خدا و با خودم بازتعریف کردی. تو خدا را در عزت و کرامت من تفسیر کردی. اکنون صدا و سکوت، نماز و نیایش من، همه رنگ و بوی خدا دارد. این را تو هدیه کردی، پدر.... پدر، این شمع را در تو روشن کردم. خواهرانم همه در این شمع روشن شده اند. پدر، سر از مزار پرخون بردار و دخترانت را نگاه کن. همه با بالهایی پرواز میکنند که تو بخشیدی. دیشب، فلم تو را میدیدم و آن مادری را میدیدم که صدا میزد همه چیز را از دست داده است، اما فقط تو را میخواهد و غیر از تو هیچ چیزی نمیخواهد.... مادر دیگر را نیز دیدم که بر تابوت تو فریاد میزند که آه، پدر! ... و اینک، پدر، سر از مزار بردار و زینب و زینبهایت را ببین که نسل اندر نسل به دنبال تو میآیند و همه در معنایی غرق اند که تو هدیه کردی.... پدر، با ما باش که تو در ما زنده و جاودانهای. ما همه به تو سلام میدهیم و به تو حرمت میگذاریم.»
زینبها، همه به دنبال هم برخاستند و با عرض تعظیم به پیشگاه تصویر بابه مزاری، آرام آرام از صحنه بیرون رفتند.
***
نمایش دوم، نوعی بازخوانی تاریخ هزارهها در سه پردهی متفاوت بود که در واقع سه برهه از تاریخ سیاسی افغانستان را در قالب سه نسل یک خانواده تمثیل میکرد. این خانواده، خانوادهی صادق سیاه بود که به تعبیر مجری برنامه، اکنون به یکی از اسطورههای مقاومت غرب کابل تبدیل شده است.
در این نمایش، نسل اول هزارهها در تاریخ قبل از بابه مزاری تمثیل شد که تحقیر میشد و تسلیم بود. نسل دوم در زمان بابه مزاری است که در برابر ستم و تبعیض تاریخ ایستادگی میکند و سنتهای سیاسی تاریخ افغانستان را دگرگون میکند. نسل سوم، بعد از بابه مزاری میآید و تصویر دگرگونهای را مطرح میکند که نه از سر واکنش، بلکه به عنوان کنش، تبارز مییابد.
نمایش، با مدیریت قیوم سروش، دانشجوی علوم سیاسی دانشگاه کابل، ارایه شد. وی در مقدمهی ورود خویش به صحنه گفت:
«در سالگرد شهادت رهبر شهید، بابه مزاری قرار داریم. به این مناسبت فرصتی مییابیم برای مرور و بازنگری تاریخ سیاسی کشور خود.
بابه مزاری، بدون شک، چهرهای ماندگار از تاریخ ماست و این ماندگاری او، قصهی تاریخی او را هم به طور مستمر ماندگار نگه میدارد.
موضع، صدا و عمل بابه مزاری در غرب کابل، حکایت تاریخ ما را دگرگون کرد. او از تبعیض و ستم و انحصار حرف زد، از حقتلفی و اهانت بر انسان سخن گفت. او نه تنها وجدان سیاسی، بلکه وجدان عاطفی هر انسان این ملک را مورد سوال قرار داد. مزاری این سوال را مطرح کرد که در سرزمینی که انسان با تحقیر و کوچکانگاری مواجه باشد، آیا میتوان از وجدان انسانی سخن گفت؟
بابه مزاری از تاریخی یاد کرد که در آن انسانهای بیشمار زیر ساطور ستم تکه تکه شدند. او از چشمانی سخن گفت که از کاسهی خویش بیرون شدند تا زینت سفرههای اربابان سیاسی این ملک باشند. او از زنان و مردانی سخن گفت که از بازار کابل و قندهار تا هند و چین به عنوان برده به فروش رسیدند. او از کلههایی حرف زد که پایهی منار شدند. او از فریادهایی حرف زد که در زیر هیبت شلاق خفه شدند و او از انسانهایی حرف زد که به مغارهها رانده شدند تا صدها سال آفتاب به چشمشان نیفتد.
بابه مزاری، نقطهی وصل در تاریخ ما نیز هست. او در تاریخ برشی خلق کرد که دو سویهی آن، دو چهرهی متفاوت از تاریخ را ترسیم کرد. قبل از او، تاریخ سیاسی ملک ما، همان خطی را تعقیب میکرد که امیرعبدالرحمن کشیده بود. ستم و امتیاز و انحصار و تبعیض و بیعدالتی. بابه مزاری این تاریخ را با هیبت بیمانندی پایان بخشید. قبل از او انسان این ملک، تحقیر میشد و تسلیم بود. این چهرهی تاریخی ملک ما چیزی در حدود صد سال دوام کرد. شهر و بازار ما از این تاریخ شکل میگرفت. انسان در این ملک بهایی نداشت و کسی از این کمبها بودن انسان تکان نمیخورد....
***
وقتی سخنان آقای سروش به اینجا رسید، اولین صحنهی نمایش با ورود جمعی از هنرمندان در نقش بازاریان قبل از بابه مزاری در کابل، شکل گرفت. در همین جریان، جنرالی وارد صحنه شد که گویا بازاریان با او و رفتارهای متفرعنانهی او آشنا بودند، زیرا همه با هم از ورود او خبر دادند و به خود لرزیدند. جنرال، در حالی که یک جوالی را زیر بار داشت و بادیگاردش نیز به زدن و کوفتن جوالی و مردم دیگر میپرداخت، از پدر صادق که جلغوزهفروشی میکرد، خواست برایش جلغوزه پوست کند. پدر صادق بدون اعتراض شروع کرد به پوست کردن جلغوزه، اما صادق کوچک، به این عمل پدر اعتراض کرد و خواست او را از پوست کردن جلغوزه منع کند. او گفت: «نکو آتی، چرا خودشی جلغوزه پوست نمونه که سر از تو پوست مونه؟ ... چه حق دره که سر از تو جلغوزه پوست مونه؟» جنرال، با شنیدن این حرف شروع میکند به کشیدن گوش صادق و زدن او با سیلی. پدر صادق تضرع کنان، از جنرال میخواهد که پسرش را نزند و قول میدهد که تا هر وقتی خواسته باشد، برایش جلغوزه پوست کند. جنرال و بادیگاردش به لت و کوب و تحقیر کردن خود ادامه میدهند تا اینکه پدر صادق و خودش به زمین میافتند و جنرال با کوفتن چندین لگد دیگر به آنها، از جوالی همراهش میخواهد تا جلغوزههای باقیمانده را جمع کند. جنرال از صحنه بیرون میرود و جوالی نیز با جمعکردن جلغوزه به تعقیب او خارج میشود. صادق لحظهای بعدتر به هوش میآید و وقتی میبیند که پدرش بیهوش روی زمین افتاده است، با گریه و زاری روی پیکر افتادهی پدر، از مردم کمک میخواهد. جمعی میآیند و پدر صادق را با خود از صحنه بیرون میبرند.
***
آقای سروش بعد از این صحنه، دوباره به سخن آغاز میکند و میگوید:
«شاید در قبول کردن این چهرهی تاریخ توافق نظر نداشته باشیم. زیرا ما دارای تفاهم تاریخی نیستیم و حوادث تاریخی را از دیدگاه مشترک نگاه نمیکنیم. اما انکار برخی از برهههای تاریخ این ملک نیز دشوار است. بابه مزاری، در این مناسبات و روابط جرم بودن انسان را دید و برای ختم کردن همین جرم، به پا خاست. عدالت در نگاه او صاف و ساده، پایان دادن به همین جرم بود. در صدای او انسانهای بیشماری به خود و انسانیت خود باور کردند. او واقعیت تحقیر و اهانت انسان را از روابط و مناسبات جامعه به ذهن انسانهای این دیار انتقال داد تا همه با خود بیندیشند که این تحقیر و اهانت سزاوار انسان نیست.
شاید صدای او در زمانش انعکاس گسترده نیافت، اما کسانی که این صدا را درک کردند و شناختند، کم نبودند. او به هر فرد این ملک، الگوی چگونه بودن را نشان داد. او گفت: هر کسی میتواند در برگشت دادن ورق تاریخ سهم بگیرد. فرزندان او در غرب کابل، یکی دو تا نبودند. غرب کابل آن زمان جایگاه فقیرترین و محرومترین انسان این ملک بود. اما بابه مزاری به همین انسان یاد داد که چگونه میتواند در فقر و نیستی، از قدرت و توانمندیای حرف بزند که تنها در سایهی عزم و همت انسان قابل حصول است. او میخواست همهی انسانهای این ملک در تصمیمگیری سیاسی کشور خود سهیم باشند. او انحصار و امتیاز را نفی کرد. او آیهی «ان الله لا یغیر ما بقومٍ حتی یغیروا ما با بانفسهم» را با تأکید عجیبی تکرار میکرد. خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد مگر اینکه خود شان تلاش کنند تا سرنوشت خود را تغییر دهند. فرزندان آگاه او، هرچند کمسواد و فقیر، این پیام او را به خوبی درک کردند و این درک بزرگ تاریخی خود را پشتوانهی مقاومت بزرگ خویش ساختند. غرب کابل با همین پیام به نقطهی عبرتانگیزی در تاریخ این ملک تبدیل شد...
***
همزمان با بخش پایانی اظهارات آقای سروش، صحنهی دوم شکل میگیرد. شرایط جنگ در غرب کابل، سرگردانی مردم و حرکت آنها در جستجوی غذا و سایر مایحتاجات اولیهی زندگی شان، تمثیل میشود. صادق سیاه و همرزمش، اسمعیل به صحنه میآیند و با تفنگی که در دست دارند حالت رزمندگان غرب کابل را تداعی میکنند. در همین حال، در میان مردمی که عبور میکنند، چشم صادق به جنرال میافتد که مثل سایر عابرین، در حال گذر است. او را میشناسد و بر میگرداند. جنرال، در حالت ترس و نگرانی، به التماس و تضرع میافتد. صادق از او میخواهد که بنشیند. در همین حال، از اسمعیل میپرسد که آیا در جیبش جلغوزه دارد؟ و در جواب اسمعیل که علتش را میپرسد، میگوید که یک قصهی تاریخی به یادش آمده است. صادق به اسمعیل از دوران جلغوزهفروشی خود و پدرش یاد میکند و از تحقیر و اهانتی که از جنرال دیده بود. صادق میگوید: «امروز جنرال ره نشان میتیم که جلغوزهپوست کدن چطور اس؟» جنرال تضرع و التماس میکند ولی صادق با ریختن جلغوزه روی دست او، میخواهد که جلغوزه پوست کند.
جنرال جلغوزهی پوست کرده را روی دستش میگیرد و با تضرع و گریه از صادق میخواهد که جلغوزه را بگیرد. صادق غرق در تفکر، آرام و سنگین به یک سوی دیگر خیره است. اسمعیل به او میگوید که جلغوزهی پوست شده را بگیرد. اما صادق، خطاب به اسمعیل میگوید: «نه، اسمعیل، من نمیخاستم سری ازی جلغوزه پوست کنم. او سر آتی از مه جلغوزه پوست کد. اگه ما از سری از او جلغوزه پوست کنم، مالوم نیه که ای قصه تا کی دوام خاد کد. خوبه که این قصه خلاص شوه.... روزی که او سر آتیم جلغوزه پوست کد، خدا موفامه که د دل آتی مه چه تیر موشود. وقتی او مره قد سیلی زد، خد موفامه که د دلم از مه چه تیر شد...» صادق، با گفتن این حرف، از دست جنرال میگیرد و او را در بالا شدن کمک میکند و برایش میگوید که «تو جای آتی مه موشی، بری از مه شرمه که سر از تو جلغوزه پوست کنوم... »
جنرال که از این حرفها و رفتار صادق، دچار حیرت شده است، با ناباوری به او نگاه میکند و احساس کوچکی میکند. او با نگاه خود نشان میدهد که از برخورد صادق فوقالعاده شکسته و در هم ریخته است. صادق با احترام دست او را میگیرد و به سخن گفتن با او دوام میدهد. جنرال، صادق را در آغوش میگیرد و نوازش میکند. در همین حال، جنگ شدت میگیرد و آواز فیر و انفجار از هر سو بلند میشود و صادق و جنرال با هم یکجا زخمی شده به زمین میافتند. اسمعیل میدود تا آنها را کمک کند. صادق از اسمعیل میخواهد که جنرال را بگیرد و هر سه نفر مانند افراد مجروح و شکسته از صحنه خارج میشوند....
***
با ختم این صحنه، آقای سروش بار دیگر روی صحنه آمد و گفت:
«قصههای بیشماری در مقاومت غرب کابل، همچنان ناگفته مانده است. این قصهها هزار لایهی پنهان تاریخ کشور ما را در خود انعکاس میبخشند. مقاومت غرب کابل، بدون شک، یک مقاومت اجتماعی بود و وقتی یک مقاومت صبغهی اجتماعی میگیرد به تأمل و تفکر نیاز دارد. در مقاومت غرب کابل، انسان، تنها به عنوان انسان، مورد تهاجم قرار داشت و انسان، تنها به عنوان انسان، به مقاومت برخاسته بود. اینجا دیگر ایدئولوژی و پایگاه طبقاتی و جنسیت و سواد و قشر و منطقه و قوم معنا نداشت. همه، در حول یک سرنوشت مشترک اجتماعی به هم پیوند یافته بودند. بابه مزاری، نقطهی وصل همین پیوند بود.
با اسم صادق سیاه در مقاومت غرب کابل آشناییم. این اسم تقریباً به یکی از اسطورههای مقاومت غرب کابل تبدیل شده است. او سه نسل از مردم این سرزمین را در سه برههی متفاوت از تاریخ با خود و اسم خود پیوند زده است: پدرش جلغوزهفروش بود. خودش سنگردار مقاومت شد و در همان سنگر جان داد، و امروز، آخرین بازماندهی این نسل، و در واقع نسل سوم این خانواده را، در میان خود داریم. او خواهر صادق است. وقتی صادق رفت خواهرش هنوز هفت هشت سالی بیشتر نداشت. امروز یک معلم است. همچنانکه درسش را در دانشگاه نیز تعقیب میکند. افتخار داریم که او امروز به دعوت ما پاسخ گفت و حاضر شد به جمع ما بیاید و از خاطره و پیام پنهان صادق برای ما بگوید. حکایت او حرفهای ناگفتهی صادق سیاه و صدها صادق پاکباز و ناکام این ملک است. صادقها رفته اند، اما خواهران صادقها باید بگویند که چگونه از خون برادر شان، به امید و نگاه تازهی خویش رسیده اند.
از همهی شما تقاضا میکنم که به پیشواز این آخرین بازماندهی یک نسل شهید، به پا خیزیم و او را تشویق کنیم.
***
با دعوت آقای سروش، خواهر صادق، وارد صحنه شد و با عرض سپاس از حاضران، با لحنی زیبا و عامیانه به سخن شروع کرد. او گفت:
«حس میکنم همه چیز مرا با گذشته ام پیوند میدهد. در و دیوار و اسم سی و یک دانشآموزم که هر روز در آخر صفحهی حاضری، امضا میکنم و آن را میبینم. این عدد دو رقمی مرا به یاد سی و یک مرمی، آخرین یادگار صادق برای مادر میاندازد...»
خواهر صادق، از خاطرههای تلخ و دردناک صادق یاد کرد. او گفت:
«صادق قصههای رنج و حقارت پدر را همیشه یاد میکرد و این تلخی را در سخن و نگاه و رفتار خود انعکاس میداد. صادق تا صنف هفتم و هشتم درس خوانده بود، اما او اولین معلم زندگی من بود. مرا همیشه به خواندن و نوشتن تشویق میکرد.»
خواهر صادق، از خاطرههای تلخ و دردآور برادرش یاد کرد تا زمانی که خودش به خاک و خون غلطید. او گفت که صادق، از جنگ و خشونت و نفرت بیزار بود. اما حس میکرد که اگر او در سنگر نباشد، مردمش بیپناه میمانند. در قسمتی از خاطرات خود، او از زمانی یاد کرد که آخرین سنگرها شکست و او در کنار همهی مردم از مسجد فرار کرد. او گفت: در راه دارالامان بود که متوجه شدم بابه و صادق چه پناهی بودند. تا آنها بودند ما مجبور نمیشدیم فرار کنیم و کشور خود را ترک گوییم. خواهر صادق، از روزهای دشواری یاد کرد که در پاکستان، روزها قالینبافی میکرد و شبها درس میخواند. او گفت که زمانهای طولانی، شبها با وحشت و فریاد از خوابش بیدار میشد و حس میکرد که قلبش سنگ شده است. خواهر صادق گفت که در محیط آوارگی، همیشه به بهای جنگ میاندیشید و به اینکه چگونه طاعون خشونت و نفرت، صادق را از مادر، مادر را از او و بابه را از مردم گرفته بود. او در قسمت دیگری از سخنان خود گفت که جوهر قلم و کتاب، دلش را دوباره نرم ساخت و او با این دل نرم به کشورش برگشت. اکنون او در دانشگاه درس میخواند و معلمی میکند. او وقتی میبیند کودکان لبخند میزنند و همه با امید به آینده زندگی میکنند حس میکند آرمان صادق و بابه تحقق یافته است. او گفت: امروز از اینکه صادق در میان ما نیست، ناراحت نیست. حس میکند که بابه در کلام و عمل و رفتار همهی مردم زنده شده است.
***
پایانبخش مراسم، آهنگ زیبایی بود که به شکل گروهی سروده شد و در آن، پیام مقاومت اجتماعی کابل با اشتراک گروههای گونهگون تمثیل میشد. این آهنگ شعر موسوی اهری را در خود داشت که «نمیدانم پس از مرگم چه خواهد شد؛ نمیخواهم بدانم کوزهگر از خاک اندامم چه خواهد ساخت؛ ولی بسیار مشتاقم کز خاک گلویم سوتکی سازد، گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش؛ و او یکریز و پیدرپی، دم گرم خودش را در گلویم سخت بفشارد؛ و خواب خفتگان خفته را آشفتهتر سازد؛ بدینسان بشکند دایم، سکوت مرگبارم را...»
***
مراسم سالگرد شهادت بابه مزاری توسط ستاد گل سرخ، با رویکردی نسبتاً تازه و متفاوت برگزار شد. این برنامه، برای اولین بار بابه مزاری، و پیام و مقاومت او را در قالب شعر و موسیقی و نمایش ارایه میکرد. در قسمتهای زیادی از این برنامه، حاضران تالار با صدای بلند گریه میکردند و در لحظهی آخر، صدای تحسین و شادباش از زبانهای زیادی شنیده میشد. این برنامه به طور زنده از تلویزیون نگاه پخش شد.
۲ نظر:
سلام پیک عزیز!
حسرت بیخبری و محرومیت از این برنامه فوق العاده زیبا هنوز هم در دل من میجوشد. ازمسئولین جمهوری سکوت خواهش کردم که ویدیو کامل برنامه قصه گل سرخ را درسایت بگذارند، هنوز که نگذاشته اند. در لینک که اینجا گذاشتین هرچه کوشش کردم دانلود نکرد. اگر لطف کنین و این ویدیو را دوباره بگذارین ممنون احسانتان خواهم بود.
پيك عزيز و گرامى سلام!
كاش صبر مى كردى و فيلم ستاد گل سرخ را نشر مى كردى ، ميدانى كه تأثيرش چند برابر مى شد.
ارسال یک نظر