افشار، وقتی که خورشید پلک هایش را به هم هشت و خون گریست !
عصر چهارشنبه 21 دلو 1371 بود. درست هفده سال پیش از این روز . هوا آفتابی بود. خورشید به قلههای کوه نزدیک و نزدیکتر می شد. در این عصر خونین افشار نور خورشید با رنگ خون و خاک آمیخته شد. ذرات نور با گوشت و پوست و خون مردم افشار تا ابد به فضا بخیه خورد. در آ ن عصر، قساوت پیشگان، بادهی فتح سر میکشیدند و با آتش توپ و تانک و هاوان برای گام گذاشتن به افشار رقص و پایکوبی میکردند.
آری، آن روز، عصرِ خونین و فضایی آکنده از خاک و خاکستر داشت. فردایی در راه بود سیاه و کدر. لکهای در تاریخ بشریت رقم میخورد. من نیز در آن عصر در افشار بودم. به ساختمان شماره یک علوم اجتماعی در بخش واحد سمعی و بصری آن. ناگهان صدای انفجار بلند شد. هرچه زمان میگذشت، بر شدت آن افزوده میشد. طبق معمول به فکر ثبت تاریخ مصور و زندهی مردم خود کمرهی فلمبرداریام همیشه همراهم بود. رفتم پشت بام. از گوشهای شروع کردم به ثبت لحظههای انفجار....
آ ن روز، عصر هوا سرد، اما آفتابی بود. خانههای گلی مردم افشار در زورق نور غروب خورشید و انفجار نفرت و کینه، ذوب میشد و با خاک و خاکستر به هوا میرفت. در انفجار راکتها، توپها و سنگینترین سلاحهای آن روز خانهها یکی یکی فرود میریختند. آسمان افشار پر از خاک و دود بود. خانهها در میان گرد و خاک یکی یکی کم میشد. جای خانهها را دود و خاک میگرفت و به فضا پخش میشد تا آنجا که با چشم دوربین قدرت دیدن نبود.
صحنهها را گم میکردم یا که از ترس مرمی راکت به خود می لرزیدم. شهر ناآرام و زمین در التهاب بود. لحظهها به آهستگی میگذشت. سرانجام خورشید نیز از شرم یا هراس پلکهای خونینش را به هم هشت. آسمان تاریک شد، اما آتش کینه و قساوت و دسیسه شعلهور ماند.
شب شد. خاموشی سیاه و سنگین به پیش خزید. آرامش پیش از طوفان بر چشم و دل همه سایه انداخت. برخی از همکاران که از شدت آتش نتوانستند به خانههای خود بروند، با ما یکجا در علوم ماندند. داکتر محمد علی یکی از این همکاران بود که ناوقتهای شب به خانهی یکی از نزدیکان خود در افشار بالا رفت و فردایش، روز 22 دلو اسیر شد.
سپیدهدم صبح عملیات با برنامه و شدت آتش آغاز شد. با مرور زمان حلقهی آتش نزدیک و نزدیکتر میشد اول صبح بود. وقتی فیلم در اول صبح تمام شد، فلم ثبت شده را آرشیف کردم. فلم بعدی را برای ثبت گرفتم. همو که پس از سالها تا به امروز، از افشار حکایت میکند. این درست از آن هنگامی است که کوه راهدار در آتش میسوزد و آفتاب بار دیگر قلهی کوه و پردههای دسیسه در عقب کوه را روشن و روشنتر میکرد. (1)
آن روز خانههای گلی وجب وجب کوبیده میشد. از آن پیش، هر اتفاقی که میافتاد، علوم اجتماعی مملو از نفر میشد. اما این بار، از اول صبح که حمله شروع شد، از مردم خبری نبود. اولین گروپ مردمی که خود را رسانده بود و من دیدم، از مسجد سفید بود. یک تن آنان که پیراهن سفید به تن داشت، میگفت آن شب، شب زفافش بوده و او، صبح وقت، با آگاهی از حمله بر افشار، با لباس دامادیاش آمده بود تا به یاری مردمش بشتابد. اورا به سوی پوستهی سنگی سوق دادند. از سرنوشت آنان دیگر هیچ اثر و خبری نشنیدم. بعداً گفته میشد که تعدادی از آنها شهید و یا اسیر شدند. در آن روزها هر کس، بدون آنکه از کسی چیزی بپرسد، هر کاری را که میتوانست انجام میداد. من هم به عنوان یک تصویرگر صحنهها تلاش میکردم گوشهای از اتفاقات را مستند ثبت تاریخ کنم.
در دهلیز همکف اپارتمان علوم اجتماعی، مرکز سوق و اداره بود. وقتی آنجا رفتم تا خبرها را بیشتر جویا شوم، به چیزهای مشکوکی پی بردم. گویی همه چیزی میدانستند که از یکدیگر پنهان میکردند. چهرهها از یک دگرگونی خبر میداد. اما کسی به کسی چیزی نمیگفت. من سریع به بلاکی رفتم که مقر اقامت بابه بود. ولی کسی راه نمیداد. بالاخره مرا راه دادند. وقتی بابه را دیدم در اتاقش نشسته و گزارشات را مرور میکرد. به بلاک دیگری رفتم که بخش صحی بود. آنجا زخمیهایی را از افشار آورده بودند و من از زخمیها و داکترهای موظف، مصاحبهی کوتاهی گرفتم.
لحظهای بعد معلم آمد. او بابه را دیده و آمده بود تا برود و برای دعوت مردم به دفاع از افشار تبلیغ کند. بلندگوی زرد کمیسیون فرهنگی را گرفتیم و با موتر شهید قایم رفتیم طرف کوته سنگی. او مسئول مالی حزب بود و موتر و رانندهاش را با ما یکجا کرد که برای دعوت مردم برویم برچی. در راه هر کسی که میآمد، راهنمایی میکردیم. معلم به سوی برچی رفت و من رفتم به چار منزلهی کوتهی سنگی. افراد نظامی وحدت به نقاطی که از طریق مخابره کمک میخواستند، آتش می کردند. در همهی این حالات از آمدن مردم و نیرویی کمکی خبری نبود.
لحظاتی را همانجا ماندم و فلم گرفتم. زمان با ثبت لحظه های سکوت انفجار از آنجا می سپری میشد ، وقتی معلم برگشت، خیلی مأیوس بود. گفت: مردم به کمک نمیآیند. هر دو دلشکسته و غمگین به علوم برگشتیم. عقربهی ساعت، حدود ده بجه را نشان میداد که مقابل علوم بودیم. مقابل تکیهخانه، مردم و نظامیهایی که از خطِ شکسته آمده بودند و با برخی به کمک میرسیدند، ایستاده بودند. ما نیز از دل سرک، مانند کسانی که دل به دریا میزدند به طرف علوم رفتیم. لحظهای بعد رفتیم داخل.
من به طرف خانهی بابه رفتم. آنجا شفیع آمد. کسی را به داخل راه نمیدادند. من همانجا، با قوماندان شفیع مصاحبهی کوتاهی انجام دادم و دلیل آمدنش را جویا شدم. شفیع، مثل همیشه باروحیه و استوار بود. نه اضطراب داشت و نه هراس. آمده بود تا از افشار و از «استاد» دفاع کند. در همینجا لحظه ی بعد، از طرف اکادمی، کسی سراسمیه میآمد. وقت نزدیک شد، دیدم صدا قت است. میگفت کوه سقوط کرده است. درست پیش خانهی بابه بود. او میگفت: باید به استاد خبر دهم.
معلم رفت تا بابه را ببیند. اندکی بعد باز هم برگشت و گفت که بابه خواسته است باز برود و تبلیغ کند. او باز هم با همان بلندگوی دستی و موتر قایمی آماده شد تا برچی برود و از مردم کمک بخواهد.
من رفتم طرف بلاکی که در طبقهی همکف آن بخش صحی قرارداشت. مقا بل دروازهی آن بلاک ایستاده بودم و بیهدف اینجا و آنجا را نگاه میکردم. از آنچه در پشت دیوارها اتفاق میافتاد چیزی نمیدانستم. مدتی نگذشته بود که از سمت چپ صدایی را شنیدم. نگاه کردم که وکیل (یکی از محافظان بابه) دست صداقت را از پشت بسته و به طرف جایی میبرد که محبوسین را نگاهداری میکردند.
اوضاع دیگرگون بود. از آنچه اتفاق میافتاد، کسی چیزی نمیدانست. جنگ همیشه فاجعه است، اما اینکه سقوط، شکست و فتح چگونه فاجعه میآفریند یا چگونه به فاجعهی بشری تبدیل میشود، جز طراحان فاجعه، کسی دیگر از آن چیزی نمیفهمد. همچون فاجعه را هیچ کسی جز بانیان فاجعه، قادر به تصور کردن نیست. آن وقت هرگز به فکرم نمیرسید که این فاجعه، هولناکترین فاجعهی انسانی باشد که در مقیاس این کشور طراحی شده است. شاید خود طراحان هم تا این حد تصورش را نمیکردند. طراحان فاجعه فاجعه میآفرینند و خود در دام فاجعه میغلطند.... اما چه فرق میکند که طراحان فاجعه بدانند یا ندانند که عمق جنایت شان چقدر خواهد بود؟ قربانیان اند که باید حساب دهند و قربانیان اند که باید اندازه و مقیاس جنایت فاجعهآفرینان را تعیین کنند. هزاره همین قربانی است. گویی تقدیرش قربانی شدن را روی پیشانیش نصب کرده است. این مُلک مُلک عجیبی است. هر حاکمی میآید تا تیغش را با خون هزاره و ازبک آب دهد و از محرومان این دو جامعه زهر چشم بگیرد: این یکی افشار میآفریند و آن دیگری قیصار...
... هر سو میتپیدم تا بفهمم که چه اتفاقی دارد به وقوع میپیوندد. با دوربین فلمبرداری رفتم پشت بام. هر سو سر میکشیدم. گاهی نقطهای را در کوه افشار ثبت میکردم که روزی حمید آنجا بود و مردم کابل او را به خاطر صدای اسلحهی مدافعش بلبل وحدت نامیده بودند. مدتها بود که از او آوازی به گوش نمیرسید. به جای او اینک کلاغها هجوم آورده بودند تا افشار و کوه زیارت را به لانهی خویش تبدیل کنند.
..دقیق به یادم نمانده است که ساعت چند بود؛ اما یک وقتی صدای معلم را شنیدم که داشت مرا صدا میزد: پیک پیک! کجایی؟ ... از منزل چهارم دوش کنان پایین آمدم. او را دیدم که از برچی برگشته بود، اما باز هم با دست خالی! وقتی نزدیکش رسیدم، گفت: بابه رفت! ... تنم لرزید. حس گنگی در درونم رخنه کرد. ندانستم او چه میگوید.... گفت: وقتی وارد علوم میشدم موتر بابه از علوم خارج شد و رفت. بهرامی هم میگوید که همه چیز پایان یافته است. زود شو که از اینجا برویم....
با هم یکجایی رفتیم به بلاک اول علوم اجتماعی. آنجا اتاق سمعی و بصری بود. فلمها را همانجا آرشیف کرده بودم. رفتیم تا فلمها را برداریم و برویم.... صبح همان روز، کلید اتاق را برای معلم داده بودم. او آمد و کتابچهی خاطراتش را که صدورقهای روسی بود گذاشت و کتابچهی دیگری را داخل جیبش کرد. او همیشه کتابچهی خاطراتش را با خود داشت و از هر چیزی یادداشتبرداری میکرد. حالا وقتی خواست کلید را به من بدهد، از کلید اثری نبود. کلید را در دویدن دویدن اینجا و آنجا گم کرده بود. نمیدانست کجا افتیده است.... خیره خیره به همدیگر نگاه کردیم. او تفنگی روی شانهاش داشت. یک بار تصمیم گرفتیم قفل را با مرمی بپرانیم. اما از ترس اینکه صدای فیر حادثهی دیگری خلق کند، منصرف شدیم. وضعیت وخیم بود. همه جا را ترس اشغال کرده بود. حالا که کلید نبود و دروازه باز نمیشد ماندن هم کاری بیهوده بود... آهی کشیدیم و با دنیایی از حسرت آنجا را ترک کردیم. هرگز فکر نمیکردم که روزی به همچون سرنوشت گرفتار شوم. لحظهی تلخی بود. همه چیز رفته بود. ما هم رفتن را به ماندن ترجیح دادیم و از زینهپلههای منزل دوم پایین شدیم......
از علوم حدود ساعت یک بعد از ظهر بود که با یک حلقه فلم و یک عدد کمره خود را برون کشیدم. در بین راه فکر میکردم که بدنم با مرمی سوراخ سوراخ شده است. در بین کوچههای خوشحالخان، سیل مردم، زن و مرد، کودک و بزرگسال، همراه با فراریهای تفنگبدوش سیلآسا میگریختند. پیش سیلو که رسیدیم، زن جوانی که اشک در چشمانش خشک شده بود، التماس میکرد که کسی به او کمک کند، اما کسی نبود که او را یاری کند. پدر پیرش با هاوان تکه تکه شده و اکنون روی یک کراچی دستی بر روی سرک مانده بود. مادر پیرش نیز، خیس خون و ادرار، از ترس و وحشت انفجار و قربانی در کنار دیوار سیلو چون خشت و سنگ پهلو گرفته بود. از همان روز این ضربالمثل را به ذهنم میآورم که «روز بد بیرار نداره». اکنون این زن و مادر و پدرش به کدام سرنوشت دچار شده اند؟
با معلم ایستاد شدیم تا کمکش کنیم. معلم دست مادر را گرفت تا در برخاستن کمکش کند. دقیق نمیدانم چه مقدار از راه را با آنها آمدیم. در کوچهی نزدیک سیلو نیروهای قوماندان قیس ایستاده بود و از فرار نظامیها جلوگیری میکرد. معلم چون سلاح بر دوش داشت، با مانع رو به رو شد. تااینکه خود قیس پیدا شد و ما را شناخت و اجازه داد که برویم. احساس شکست و گریز ما را هم به اندازهی هر کسی دیگر تحقیر میکرد. در کوته سنگی در قرارگاهی که مربوط حرکت بود، آشنایی صلای چای زد، اما بیشتر به بهانه چای میخواست بداند که چه شد. او بسیار افسوس میخورد و ابراز همدلی میکرد. میگفت که دستور شرعی و نظامی بود که نباید کسی خودسرانه کاری کند، به خاطر همین ما نتوانستیم کاری کنیم.
از آنجا به پل سوخته رفتیم. مسجد ابوذر غفاری. از بابه خبری نبود. اما موسی را که دیدیم، مطمین شدیم که بابه هم سالم است. او گفت که همه خوب اند اما از جواد و سفر خبری نبود. دیگر نخواستم بیشتر حرف بزنیم. در مسجد از هرگونه حرفی شنیده میشد. به این نظر شدیم که هیچ راهی نیست جز مقاومت. باید کاری کرد. با معلم یکجایی رفتیم شب را به قرار گاه شهید جویا در کارته سه، سرک شورا. وضع روحی ما آنقدر بد بود که بعدها مردی گفت با دیدن ما در آن شب، بعد از سی سال ترک سکرت، دوباره سگرت کشیده و شب را هرگز نخوابیده است.
فردایش به پل سوخته برگشتیم. مدرسه پل سوخته مقر بابه شده بود. در زیر زمین آن، جلسه برگزار میشد. دو روز بعد از فاجعهی افشار مردم به دیدار و تجدید بیعت آمدند. بلندگو نبود. همان یک دانه بلندگویی که از علوم باقی مانده بود با ما بود. بابه با همان بلندگوی دستی شروع به صحبت کرد.... آرام آرام، لحنش تلخ میشد و بغض گلویش را میگرفت. وقتی گفت: مهم نیست در جنگ یک روز آدم شکست می خورد، روزی دیگر پیروز میشود... اما مهم ارادهی مردم است.... اگر اراده شما مردم زنده باشد، برای من صد نفر بدهید .... پنجاه نفر بدهید ... ده نفر....
سعی کردم آن صحبت و آن صحنه را بدون سکتگی ثبت کنم، اما صدای لرزان بابه هر دلی را میلرزاند. اشکهایی که از گوشهی چشمانم جاری بود، گاهی قدرت نگاه داشتن کمره را از من میگرفت. بیاختیار شانههایم تکان میخورد و با ریتم صدای بابه میلرزید. آهنگ تراژیدی، صحنهی تراژیدی را تصویر میکرد و همه تکرار تاریخ تراژیدی بود. من با نبود برق نهایت سعیم ثبت لحظههای ماندگار بود. در ثبت لحظهها به امانتی برای تاریخ میاندیشیدم و خود و نسل خود را مسئول و پا سخگوی فردای کشور و مردم خود میدانستم.
بدون تردید و بدون اینکه ادعای گزاف داشته باشم، بیش از نود و نه در صد از سخنرانیها و مصاحبههای بابه را در کابل ثبت کرده ام، اما این سخنرانی با آن صدایی که تارهای گلویش در درازنای تاریخ میپیچید و عمق سرنوشت یک مردم را بازخوانی میکرد پردههای گوش هر شنوا را میلرزاند و هر کاسهی چشمی را پر از خون میکرد. من همچون سخنان را نه از او و نه از هیچ کسی دیگر، هیجگاهی ندیده و نشنیده ام.... اما در آن شام، شقشقهی سخن، حاشیههای بسیاری را بدون ثبت گذاشت.
فردای آن روز، باز هم مطابق معمول به پل سوخته آمدم. وقتی آمدم مدرسه، از دوستی پرسیدم که آیا کسی نیامده تا سراغ مرا بگیرد؟ او گفت که چند لحظه پیش معلم آمد. سراغت را گرفت، نبودی، رفت. بعد از حسرت ماندن به تلاش رفتن بودم. چند ساعتی بود که این سو و آن سو میتپیدم. دلم آرام نداشت. گامهایم نیز آرام نداشت. نمیدانم چند ساعتی گذشت که یک بار چشمم به داکتر ابوذر افتید. او مرا در راه دیده و از موترش پیاده شد. لباسش پر از خون بود. پرسیدم: چرا، چه شده است؟ با اندوه گفت: آری، معلم زخمی شد و مرمی به سینهاش خورده به شفاخانه رساندم... دلم فرو ریخت. چشمانم تیره شد. این چه خبری بود؟ معلم کجا رفته بود که زخمی شده است؟. گفت: رفته بودیم سیلو. نزدیک سیلو زخمی شد، اما جای نگرانی نیست و بخیر گذشت. حالا در شفاخانه است و نیاز به خون دارد. بیمعطلی به شفاخانه رفتم. او را در اتاق عاجل انتقال داده بودند. کسی که او را آورده بود، خون هم داده و جانش را نجات داده بود. قلبش گرم میتپید. نزدیک عصر بود. بیآنکه بدانم گردنش را کشیدم تا صورتش را ببوسم. آخ کشید، اما با لبخند و گردش چشمان و گرمی دستانش به من گفت که خوبم. نفس راحتی کشیدم....
یک هفته بعد از 22 دلو هیأتی آماده شد که شهدای افشار تدفین شوند. مرحوم میر هاشم از سوی شورای نظار و رجبعلی یورش از حزب وحدت تعین شده بودند که هماهنگی کنند تا شهدای افشار دفن شود. من نیز در آن روز برای تهیهی گزارش و ثبت حوادث فاجعهی افشار با هیأت از طریق دهمزنگ به وزیرآباد و تایمنی رفتم. در آنجا یک روز تمام در انتظار ماندم اما زمینهی رفتن به افشار هرگز فراهم نشد. داکتر عبدالرحمن وعده داده بود و هیأت صلح که قرار بود برای تدفین شهدا به افشار برود، به اثر کارشکنی و سرپوش گذاشتن روی جنایتهایی که اتفاق افتاده بود، هرگز اجازه ندادند که برای تدفین شهدا برویم. روز بعد میرهاشم در دهمزنگ کشته شد و این پروسه ناتمام ماند.
تنها فلم مستندی که سر بریدهی یک زن را نشان میدهد و نظرات مردم افشار را نیز با خود دارد، از جمع کثیر مها جرین افشار درتایمنی است . کسانی هم به طور مخفی صحنههایی را ثبت کرده بودند بعدها انجیر باقر که از همکاران انجمن محصلین بود قصههای بیشتری از آن روزها میگفت که متأسفانه هیچکدام شان ثبت نشده اند. بعدها یک فلمبردار غربی نیز فلم مستندی از تایمنی تهیه کرد که مهاجرین و مصیبت دیدگان افشار چشمدیدهای شان را شرح میدهند که همه فوقالعاده تکان دهنده اند... همین فلم بود که فاجعهی افشار را در دنیا انعکاس بخشید و پرده از روی دولت اسلامی برداشت.
بعد از سقوط افشار، غرب کابل یک پارچه ماتم و نومیدی شده بود. اما ارادهی مردم در کنار بابه مزاری نمرد، گرچه ساحهی نفوس و فضای نظامی بینهایت اندک بود. با وجود آن همه قدرت آتش شبانهروزی، مردم با فداکاری همچنان در صحنهی مقاومت عدالتخواهانهی خود در کنار رهبر ماند.
تقریباً دو ماه بعدتر از فاجعهی افشار، در هفتم ثور 1372، عوامل داخلی سقوط افشار را آورده بودند. روز بعد، به عنوان خاینین افشار، دو نفر از آنان در مقابل مسجد سفید به دار آویخته شد. اما کسانی دیگر که در اذهان مردم از مجرمان اصلی محسوب میشدند، همچنان زنده و در اریکه قدرت باقی ماندند.
بار دیگر که به افشار رفتم 7 جوزای 1373 بود. این بار با خانوادههای داغدیدهی افشار و مردم غرب کابل و تایمنی بار برای تدفین قربانیان افشار به آنجا رفتم. از چوک کوته سنگی تا افشار، محل گور دستهجمعی، شکافتن گورها، خاکبرداری آن، تدفین شهدا و تک تک جنازهها را با چشم دوربین همراهی میکردم، به امید آنکه روزی صدای این خفتگان به خاک و خون، به گوش و چشم وجدانهای بیدار برسد. به امید روزی که لادرکها و مفقودین نیز که هیچ یادی از آنان نیست با برکت این خونها روزی به آغوش خانوادههای خود که چشم انتظارشان اند، برسند.
امروز که 21 دلو 1388 است، از آن روزی که 21 دلو 1371 بود، سالها، ماهها و روزها میگذرد، اما یاد و خاطرهی آن شهدای مظلوم که بدون گناه در خانههای خود نشسته بودند اما از شدت رکبار گلولهها، را کتها و انفجارها نتوانستند فرار کنند و یا توان رفتن به هیچ جایی نداشتند، هرگز از ذهنها محو نخواهد شد. آنجا تنها هزارهها نبودند که قربانی شدند، کسانی که فکر میکردند هزاره نیستند، یا نظامی نیستند، در پناهگاههای خود مانده بودند، اما همه و همه در پیش چشم فرزندان، مادران و پدران شان تکه تکه کشته و تیرباران شدند، مُثله شدند، مورد تجاوز قرار گرفتند، حرمت انسانی شان شکست، سر زنان و کودکان بریده شد، اسیر شدند و مورد شکنجه و آزار قرار گرفتند،... این همه وقایع تنها در اولین سال حکومت اسلامی و به دست کسانی اتفاق افتاد که مدعیان نمایندگی بلاقید و شرط از خدا در زمین بودند.
اینک هزاران شهید با هویت افشار و هزاره مدفون و صدها تن دیگر گمنام در دل چاهها و یا در عمق درهها غریبانه مدفون اند . اما عاملان و معاملهگران، دلالان سیاست، همچنان بر اریکهی قدرت و بر خان نعمت و قدرت به هم لبخند میزنند...
بدون شک، آنانی که در خانههای خویش بیگناه به خون نشستند و با خون شان بر روی دیوار خانهی شان یادگاری نوشته شد، و آنانی که با سر بریده در دل چاهها افکنده شدند، اینک همهی آنها غریبانه نظارهگر و منتظر عدالت اند. اکنون از آن واقعهی هولناک، شانزده سال و اندی میگذرد، اما تنها 58 تن از شهیدان از دل خاک برون کشیده شده اند تا برای شناسایی و تسلی بازماندگان شان در دامنهی کوه افشار آرام ابدی گیرند.
تابستان امسال آخرین باری بود که افشار رفته به قبور شهدا فاتحهای خواندم و آخرین عکس قبور شان را گرفتم. بر بلندی تپه که جای گور دستهجمعی بود، اکنون از طرف پرورشگاه خانهای ساخته شده است. به نظرمیرسد که این خانه بیشتر به خاطر محو آثار جنایت است تا یک ضروت آسایشگاهی.
اما اینک آن شهدا همچنان گمنام خفته اند. از میان خانهها وگورهای بینام و نشان سخنها دارند. اینک چشم به راه سخنهای نسل دیگری دوخته اند. این بود که بار دیگر به یاد سخنان پدر شهیدی افتادم که میگفت: «مردم ما هرگز فاجعهی افشار را فراموش نمیکنند.» با به مزاری :
"... قضیه افشار فا حعه ی درد ناک آ ن که تا مردم ما زنده اند و تا نسل های آینده ی ما باشند ، ازآن رنج می برند ..."
(1) فلم افشار با نزدیک صد حلقه فلم دیگر که از حوادث و تحولات روزمرهی سال 1371 کابل ثبت کرده بودم، در افشار ماند و توسط شورای نظار و اتحاد سیاف غارت شد.